درخت طلا
16 خرداد 1391 توسط مظلومی
درخت طلا
روزی انوشیروان در راهی می رفت که به پیرمردی فرتوت رسید. پیرمرد گردو می کاشت. انوشیروان به او گفت:« تو که موهایت مثل شیر سفید شده و چند روزی بیش زنده نیستی، چرا درختی بکاری که ده سال دیگر میوه و ثمر دهد؟» پیرمرد جواب داد:« یک دلیل بس است و آن اینکه تا زنده ای باید بکاری و بیکار نباشی، همانطور که دیگران برای ما درخت کاشتند و خودشان از دنیا رفتند. دیگران کاشتند ما خوردیم ماهم می کاریم دیگران بخورند!» شاه از این حرف خوشش آمد و مشتی طلا به او داد. پیرمرد گفت:« ای شاه سخاوتمند، درخت من همین امروز میوه داد و ده سال انتظار نکشیدم». شاه از این جواب پیرمرد هم خوشش آمد و آنقدر به او بخشید که از مال دنیا بی نیاز شد.( الهی نامه عطار نیشابوری)