فانوس برای کوری راه کم است
فانوس برای کوری راه کم است
دیگر فانوس نمی خواهم. فانوس برای کوری راه کم است. بوی ریحان بر ثانیه های بی قرار می وزد و بُغض نابهنگام آسمان، باغچه را خیس می کند. بوی ریحان مرا دلتنگ تر می کند. وقتی یادم می آید که مادربزرگ سبدش را به نذر آمدنت پُر ازنان و پنیر و ریحان می کند و به بچه ها می دهد تا برای آمدنت دعا کنند. آیینه ،هر روز خواب خدا را می بیند. از او می پرسم چرا باید این همه دلتنگ شد. دیگر تا به کی صبوری؟ و او پاسخی نمی دهد. من هم مسیر دقایق، سردرگم، در کوچه های غمدار که راه را از بیراه نمی دانند و بی قرار می دوند تا به نمی دانم کجا برسند. عقربه ها می دانند که دیگر برگشتی نخواهند داشت. زمین به حدیث تنهایی خود خو گرفته و من که بی فاصله با خود نشسته ام و جمعه ها را یکی یکی می شمارم، دست باد بالاتر از دستان من می وزد و برایت هر روز جمعه دست تکان می دهد و نامه های خط خورده ی مان را به پرواز در می آورد. واژگان پریشانی ام را برایت می نویسند و خبر دلواپسی ام را هر جمعه به تو می رسانند. زمین بی وزن تر از همیشه ما را در خود می فشارد و ما هر نفس تو را فریاد می زنیم.
ای موعود! زمین بی تو زانوانش را بر خاک می ساید و تو را می نوازد. ماه ها از پس ایام می روند و هر ماه غریبانه تر می آید.
کی می آیی؟ از نزدیک ترین مسیر، خود را به جهان بر براد رفته ی ما برسان.
ای موعود! سرنوشت جمعه ها را تا کی غمگین ببینیم؟ ما هر روز رویاهای مان را می بینیم و سکوت را که پرده نشین شده در فریادهای بی حوصله حبس می کنیم. با آمدنت دل را چراغانی خواهیم کرد و نبض زمان دوباره زاده خواهد شد.