فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ
فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ
گام ها استوار شده بودند و محكم براي فتح قله انقلاب؛ فريادها پرخروش؛ دل ها پراميد و مصمم؛در صف هايي به هم پيوسته و دل هايي از هم نگسسته… شب در عمق لحظه ها ريشه دوانده بود و تا افق هاي دور، فقط سياهي بود كه ديده مي شد!
تيرگي ها و سياهي ها، زلال جاري«فرهنگ اسلامي» را با «فرهنگ غربي» سد كرده بودند تا مردم فرو رفته در غفلت و بي خبري، سرگرم كار خويش باشند؛ بي آنكه بدانند چگونه آرام آرام در تار عنكبوتي پليد گرفتار مي آيند…آن روزها،«دين» را به مسلخ«تمدن و تجدد» برده بودند؛ رونق مي خواستند براي بازار مكاره شان… همان روزها بود كه پنجره ها رو به ديوارهاي سنگي باز مي شدند؛ همه جا بن بست بود و بن بست… كبوتران پرواز نكرده نكرده بايد مي نشستند؛ مجالي براي پرواز نبود كه «خان» ها و « ارباب » ها، قلب تپنده زمين را در مشت سنگي شان مي فشردند و بذر « از خود بيگانگي» را در مزرعه هاشانمي كاشتند تا آنچه برداشت مي كنند، وابستگي باشد و احتياجي كه در لحظه لحظه زندگي مردمان جاري و ساري شده باشد… « دكه هاي گمراهي» وجب به وجب كوچه پس كوچه ها را در نور ديده بودند تا ديگر هيچ كورسويي از اميد به جاده استقلال و آزادگي نباشد!
«كفر» لباس تجدد پوشيده بود تا مردم خود، با دست خود، « دين» را به مسلخ « تمدن» ببرند و تهي شوند از هر چه خداپرستي است و آلوده شوند به هر چه شيطان پرستي است…
نگاهي را نمي يافتي كه به جستجوي نور، شجاعانه و بي باك، لايه هاي سخت و آهنين تاريكي را بشكافد تا روزنه اي بگشايد به سوي هر چه راستي و درستي است… در چارسوي باور شهر، فقط زمستان بود و سياهي اش كه جريان داشت و قلب ها را به دست انجماد مي سپرد… غريب تر از « انسان» در اين شهر ظلمت زده نبود كه سرنوشت تلخ خويش را نااميدانه مي نگريست!
ناگاه زلزله اي در اركان هستي شهر افتاد، به فرياد شيرمردي از سلاله زهرا سلام الله عليها از تبار حسين عليه السلام كه آزادگي حسين عليه السلام را الگو كرده و فرياد برآورده بود بر سر مردمانش« لا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ » 1 را فرياد برآورده بود روح سرخ « كلمه الله» را تا مردمانش به آن ايمان بياورند … فرياد برآورده بود تا جاري و ساري كند در ميان شب هاي تيره شهرش« فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ »2 را؛ مردي كه در مكتب حسين عليه السلام زانو زده بود تا سر زير بار هيچ ذلتي ننهد؛ برخاسته بود تا سرنوشت ها را تغيير دهد، با جنبش گام ها و غرش فريادها و خشم هاي كوبنده و حالا… حالا ورق برگشته بود!
حالا صداي قدم هاي نور را مي شد حتي در دهليزهاي تنگ و تاريك زمان شنيد، پشت شب را مي شد ديد كه با طنين استوار فرياد « هيهات من الذله»مي لرزيد… صداي بلال از مأذنه هاي خاموش شهر بلند شده بود كه اذان مي گفت و نواي بيداري را در جان ها فرياد مي كرد و خفتگان را به حياتي دوباره فرا مي خواند تا حنجره هاي داوودي در رهگذر باد و چشم انداز آفتاب و در موج خون و شط شهادت، سرود رهايي سر دهند؛ صبح صادقي دميده شده بود از مشرق اراده و خواستن كه در سكوت سرد زمستان بيداد، گرماي عدالت را در تمامي لحظه ها سريان مي داد!
لحظه ها و ثانيه ها در هم گره خوردند و صور انقلاب، دم مسيحاي مردي را در جان هاي تشنه جاري كرد كه ياران را در عرصه هاي حق و محشر نهضت، به عاشورايي بودن مي خواند و قصه اش، قصه اي بود حقيقتي كه «يكي بود» ش با مستضعفان و پابرهنگان آغاز مي شد و يكي نبودش با مستكبران و زورگويان و حاصلش هم سد قيامي به دور از دنياي « دو نبش ها و سرقفلي ها … قيامي كه به مردمش آموخت « يكي نبود» ها انگل جان اين مردم اند و مسبب سفره هاي بي رنگ شان؛ آن ها كه كيسه هاشان را به قيمت جيب هاي خالي اين مردم پر مي كنند؛ بر سكوي اول احتكار فاتحانه مي ايستند و حسرت اجراي عدالت را بر دل هاي مستضعفان مي نهند؛ آن ها كه همه چيز را با نگاه « ارز» مي بينند و با « سكه هاي طلا» مي شنوند، با دست سرمايه لمس مي كنند و با طعم ثروت مي چشند…
اينكه ريشه هاي جوان چشم گشوده و بالنده شده اند، جوانه ها زمزمه هستي را شنيده اند و با نوايش تنومند شده اند، كنگره هاي كاخ ستم فرو ريخته است و باتلاق هاي فساد و تباهي در حال خشكيدن است. خواب آلودگان زمانه غرق در شوت و ثروت پرستي ، متحيرانه چشم گشوده اند و فرو ريختن لحظه لحظه شان را مي بينند… اينك ابهت پوشالي بر تخت نشستگان قدرت، بيش از پيش شكسته است و قدرت هاي ظاهري ديروز، امروز محتاجاني شده اند كه مي كوشند براي حفظ ظاهر و غافل اند كه باطنشان، ديرزماني است كه هويدا شده است و اين، معجزه انقلاب پير برنادلي است كه روزي از ميان تاريكي ها برخاست و فرياد سرداد « لا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ»3 تا جهانيان دريابند كه با دست هاي خويش مي توانند آزادگي شان را رقم بزنند، نه وابستگي…
——————————–
1. رعد(13)، 11.
2. مائده(5)، 56.
3. رعد(13)، 11.