مهر پدری
29 بهمن 1391 توسط مظلومی
مهر پدری
پدر و پسری را نزد حاکم بردند، هر دو باید مجازات می شدند. حاکم دستور داد تا آنها را صد چوب بزنند. پدر جلو آمد. او راصد چوب زدند. درد بر چهره اش نمایان شد ولی فریاد و اعتراض نکرد، بعد از آن پسر را آوردند . پدر با حسرت و ناراحتی به او نگاه کرد، او را روی زمین انداختند، همین که اولین چوب را زدند، پدر شروع به ناله و فریاد کرد. حاکم گفت: « تو صد چوب خوردی و بی تابی نکردی، چگونه با یک چوب زدن به پسرت این قدر ناله می کنی؟ پدر گفت:« آن چوب ها را به تن می زدی و من می توانستم تحمل کنم، ولی این چوب را بر جگرم زدی و نمی توانم تحمل کنم».(لطائف الطوائف)