بهار است نمی آیی؟
بهار است نمی آیی؟
گوشه ای نشسته است و سر در گریبان خویش فرو برده، نای حرف زدن ندارد، می خواهد سکوت کند و لحظه هایش را از برکت بوی تو لبریز سازد، بیچاره روح من!
بازهم لحظه ها آمدند و رفتند، بی آن که بدانم چگونه! زمان می شتابد و با همه سرعتش، لحظه هایی را در ذهنم می رویاند که هیچ گاه رسیدنشان را باور نداشتم و با گذر از همین لحظه هاست که یادت سبزتر در باورم قد می کشد.
هوای دلم را از بهار سرشار کردهام، ولی تو نیستی که بوی گل هایش را نفس بکشی، تو نیستی که عطشناکی شان را جواب دهی و بر قامتشان، جامه طراوات و زیبایی بپوشانی!
موعودا! بهار چهره گشاده است و سبزه ها قد کشیده اند. هر چه خویشتن را با درخشندگی نگاهشان سرگرم می کنم دل بازی گوشم، آرام نمی گیرد.
به باغش می برم، انبوه گل ها به احترامش بر می خیزند و هلهله کنان، ترانه های رویش سر می دهند. گوشش از صدای شکفتن پُر است، ولی باز تو را بهانه می گیرد. باور کن از دست این دل ناشکیب خسته شده ام! خسته …
زودتر بیا…