جنگ، انسان، حیوان
جنگ، انسان، حیوان
عقرب
اوایل جنگ بود. قبل از آن هر چه داد و بیداد راه انداختیم و گزارش فرستادیم که عراق درمرزهایش مشکوک عمل می کند، گوش کسی بدهکار نشد تا آن زمان ما در منطقه ی کوشک مستقر بودیم. روزها دفاع میکردیم و شب ها شییخون می زدیم. با هر گلوله ای که شلیک می کردیم پنجاه تا خمپاره تحویل می گرفتیم. شب و روزمان قاتی شده بود. آن قدر درگیر جنگ و جابه جایی بودیم که فرصت نمی کردیم یک چرت کوتاه بزنیم. در کوشک هم گرما آن قدر بیداد می کرد که اگر وقت استراحتی پیش می آمد مجبور می شدیم از کمر به بالا لخت شویم. یک شب در داخل یک سنگر بی در و پیکر از حال رفته بودیم که فریاد دردناک احمد یاری از خواب بیدارمان کرد. اول فکر کردیم که دشمن شبیخون زده است. به سرعت دست به اسلحه بردیم و چشم به مقابل دوختیم که دیدیم خبری نیست. با این خیال که سرباز گلوله خورده است سینه خیز به سوی او رفتیم هوا تاریک بود و او را درست نمی توانیستیم ببینیم که کجایش تیر خورده. نور چراغ قوه را که روی او انداختیم نفس بلندی از سینه مان بیرون آمد. عقرب سیاه بزرگی را روی سینه اش دیدیم. عقرب را کشتیم اما هر جای سینه اش را بازدید کردیم جای نیشی ندیدیم. از طرفی سرباز هم قادر به حرف زدن نبود و هر لحظه رنگش سیاه تر می شد. در موقعیتی بودیم که تا شهر فاصله ی زیادی داشتیم و تیم اورژانس خودمان هم در منطقه ی دیگری بود. ناراحت و نگران چشم به او دوخته بودیم که یکی از نیروها یک آمپول آتروپین(برای درمان و جلوگیری از اثرات بمب های شیمایی در جنگ از ان استفاده می شد) از جیب ماسکش بیرون آورد و با گفتن:«باداباد» قبل از اینکه مانعش شویم به ران او تزریق کرد.
آن شب تا نزدیک صبح بالای سرش نشستیم و نظاره گر تشنج و هذیان هایش بودیم تابی حال شد. هیچ یک از نیروها اصلاً امید نداشت که جان سالم به در ببرد. اما وقتی صبح سُر و مُر و گنده از جا بلند شد همه صلوات فرستادند. از آن بود که فهمدیم آز آمپول آتروپین برای درمان نیش مار و عقرب و رتیل هم می شود استفاده کرد. بارها این کار را کردیم و نتیجه داد.
راوی: سرهنگ فنی هوایی هوا نیروز عبدالله صالحی که در اوایل جنگ از سنگربانان دژهای مرزی خرمشهر و جمعی لشکر 92 زرهی اهواز بود.(جنگ، انسان، حیوان، ص 119).