شهید روحانی علیرضا محمدی و عبدالرسول زمانی در مزاری
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
شهید روحانی علیرضا محمدی
محل تولد: روستای پارچ از توابع بخش یانه سر بهشهر
تاریخ شهادت: 18/1/66
محل شهادت: شلمچه
عملیات: کربلای 8
بخشی از وصیت نامه شهید:
بود خونین وصیت نامه ها جهان آکنده از هنگامه ها
زجنگ عاشقانه برنگردم مگر گردد عمامه ها
گر یاد صبا وزد با صبا باید رفت عمامه سر گذاشت و با عبا باید رفت
ر**********************************************************************************
شهید عبدالرسول زمانی در مزاری
ولادت: 8/11/1348
شهادت: 21/12/1364
محل شهادت: فاو عراق
وصیت نامه شهید:
«پیران با دعایشان، زنان با حجابشان، جوانان با صلاحشان، اسلام را یاری کنند و امام را تنها نگذارند».
خاطره ای از شهید در مزاری
این شهید عزیزمان در سال 1348 در خانواده مذهبی به دنیا آمد ایشان در مدت طول عمری که داشتند 2 بار تصادف کردند بار اول 9 روز بیهوش در بیمارستان بابل بستری بودند حالشان آنقدر بد بود که بعد از به هوش آمدن، دائماً هزیان می گفتند هزیان گفتنشان به حدی بود که امیدی برای خوب شدنشان نبود ولی به لطف خداوند متعال حکمت در این بود که ایشان به مرگ طبیعی نمیرند ایشان در سن 15 سالگی مانند سایر جوانان آن زمان احساس وظیفه ای که نسبت به این مردم و کشورشان داشتند نتوانستند صبر کنند شناسنامه خود را دستکاری کردند و 1 سال سن خود را بالا بردند تا بتواند برای رفتن به جبهه ها ثبت نام کنند که موفق هم شدند ایشان بعد از اینکه مدت آموزشی خود را گذراندند به کردستان اعزام شدند و 6ماه در آنجا در سوز و سرما خدمت کردند بعد از 6 ماه برگشتند خانه حدوداً یکی دو هفته در خانه ماندند وقتی صدای تبلیغات اعزام به جبهه را شنیدن نتوانستند ساکت بنشینند دوباره آماده ی رفتن به جبهه شدن برای ثبت نام به حسینیه قائم رفتند. جانباز عباس صداقتی در آنجا مشغول ثبت نام بچه ها بودند آن زمان بخاطر انتخابات نمایندگی شهر دو دسته بودند دسته ابراهیمی و رحمانی - جانباز صداقتی از شهید سؤال کردند که شما از کدام دسته هستید ایشان گفتند نه شرقی، نه غربی ، فقط جمهوری اسلامی بعد جانباز صداقتی به شانه اشان زد و گفتند: آفرین پسر آفرین.
******
یکی از دوستان این شهید عزیزمان می گفتند که ایشان در راه رفتن به جبهه داخل ماشین که بودند مرتباً موهایشان را شانه می زدند وقتی که از ایشان سؤال می کردند: چرا آنقدر موهایشان را شانه می زنید می گفتند: «النظافه مِنَ الایمان».
ایشان داخل ماشین سقا بودند به رزمندگان آب می دادند وقتی به رزمندگان می خواستند آب بدهند می گفتند: اول بگویید « السلام علیک یا ابا عبدالله» بعد به رزمندگان آب می داد. ایشان هنگام رفتن به جبهه چنان شاد و خندان بودند که پدر بزرگوارشان میگفتند: دیدار من و فرزندم به قیامت است بچه ام دیگر بر نمی گردد. رفتند و دیگر بر نگشتند پیکر این شهید بزرگوارمان به مدت 13 سال مفقود بود و بعد از 13 سال چند تکه از استخوانشان را آوردند.
به امید اینکه همه ما بتوانیم در راه این شهدای عزیزمان قدمی برداریم.
یک روز پدر گفت شهید آوردند به شانه ی شهر روسپید آورند
گفتم که جوان بود و به کامش نرسید گفت آنکه به آرزو رسید آورند