خضر راه
خضر راه
رفتن از هر راهي و به سوي هر مقصدي راهنما مي خواهد؛ راهنماي آگاه كه راه را بشناسد، پيچ و خم آن را بداند ، با منازل ميان راه آشنا باشد و بداند تو را چگونه ، با چه وسيله و با چه سرعتي، به كجا ببرد. اگر امروز تصميم بگيريد مثلاً به جاكارتا- پايتخت اندونزي- برويد چه مي كنيد؟ آيا به اطلاعاتي در اين باره احتياج نداريد؟ به راهنما نياز نداريد؟ جاكارتا كجاست؟ شرق، غرب، شمال يا جنوب؟ چند كيلومتر با شما فاصله دارد؟ آيا دريايي هم در بين راه هست؟ نزديك ترين، بهترين و ارزان ترين راه تا آن جا كدام است؟ مردم آن جا چگونه اند؟ با شما چه برخوردي خواهند داشت؟ و .. راهنما كسي است كه اين ها را به شما مي آموزد.
زندگي فرصت كوتاهي است كه از آن مي بايد براي بندگي حق و رفتن به سوي قرب خدا و رضوان و لقاي او استفاده برد. اين رفتن، راهي مي خواهد كه به آن «طريق الي الله» مي گويند. و اين طريق چون هر راهي ديگر به راهنما نياز دارد. در ادبيات عرفاني، پارسي زبانان اين راهنما را گاه « خضر» مي نامند:
قطع اين مرحله بي همرهي خضر مكن *ظلمات است بترس از خط گمراهي (حافظ)
حضرت خضر از پيامبران الهي است؛ همان بزرگي كه در سوره ي كهف به ايشان اشاره شده است؛ همو كه حضرت موسي به دنبالش رفت و از او خواستار راهنمايي و ارشاد شد.
اگر كودكان از همان كودكي مربيان و راهنمايان آگاهي داشته باشند كه بذر محبت حق را در دل آنان بكارند، خدا را در چشمان آنها بزرگ كنند.( وَ رَبَّكَ فَكَبر؛ و پرودگارت( را در چشم ها)بزرگ كن(مدثر، آيه 3) . امام علي عليه السلام مي فرمايند:« خداوند در جانشان بزرگ است، پس هر آنچه جز او در نگاهشان كوچك و حقير مي نمايد.« نهج البلاغه ، خطبه ي 193) و دنيا را كوچك ، بدانان بياموزند كه دنيا يك راه است براي رفتن به سوي حق،نه جايي براي ماندن ، بياموزند كه دارالقرار جايي دگر است، نه اين جا، آن گاه زندگي معنايي ديگر مي يابد؛ ديگر زندگي به پوچي نمي گذرد:
نوجواني به بازي و غفلت؛
جواني به جهل و خوش باشي و شهوت؛
ميان سالي به طمع و حرص و ثروت و شهرت؛
و پيري به ضعف و ناتواني و نكبت.
اما هيهات از وجود رهنماياني چنين! اطراف ما را كساني پر كرده اند كه خود عمري را به بيهودگي گذرانده اند و از ما نيز مي خواهند كه چون آنان زندگي كنيم. شعري كه در پي مي آيد، حسرت نامه اي است بر زندگي اي كه غافل از خدا و به بطالت گذشته است؛ حسرتي است بر نداشتن معلمي دلسوز و آگاه. سراينده ي اين شعر مهدي سهيلي از شاعران معاصر ايران است كه از پرواز ابدي او به آن سوي اين دنياي تنگ و حقير تنها چند سالي مي گذرد:
طي شد اين عمر تو داني چه سان؟
پوچ و بس تند… چنان باد دمان
همه تقصير من است و خودم مي دانم
كه نكردم فكري
و تأمل ننمودم روزي،
ساعتي يا آني،
كه چه سان مي گذرد عمر گران؟
كودكي رفت به بازي، به فراغت به نشاط
فارغ از نيك و بد و مرگ و حيات
همه گفتند: كنون تا بچه است، بگذاريد بخنند شادان
كه پس از اين دگرش فرصت خنديدن نيست!
بايدش ناليدن…
من نپرسيدم هيچ كه پس از اين ز چه رو… بايدم ناليدن ؟
هيچ كس نيز نگفت: زندگي چيست؟ چرا مي آييم؟
به كجا بايد رفت؟ به چه سان بايد رفت؟
با كدامين توشه… به سفر بايد رفت؟
من نپرسيدم و كس نيز مرا هيچ نگفت!
نوجواني سپري گشت به بازي، به فراغت، به نشاط
فارغ از نيك و بد و مرگ و حيات…
بعد از آن باز نفهميدم من… كه چه سان عمر گذشت؟
ليك گفتند همه… كه جوان است هنوز،
بگذاريد جواني بكند، بهره از عمر برد،
كامروايي بكند
بگذاريد كه خوش باشد و مست،
بعد از اين باز ورا عمري هست…
يك نفر بانگ برآورد: كه او
از هم اكنون بايد فكر آينده كند…
سومي گفت: همان گونه كه ديروزش رفت،
بگذرد امروزش، همچنين فردايش…
با همه اين احوال، من نپرسيدم هيچ كه چه سان دي بگذشت؟
آن همه قدرت و نيروي عظيم به چه ره مصرف گشت؟
نه تفكر ، نه تعمق و نه انديشه دمي،
عمر بگذشت به بي حاصلي و مسخرگي…
چه توانايي ها و كس نيز مرا هيچ نگفت.
قدرت عهد شباب،
مي توانست مرا تا به خدا پيش برد،
ليك بيهوده تلف گشت جواني، هيهات…
آن كساني كه نمي دانستند «زندگي يعني چه؟
رهنمايم بودند،
عمرشان طي مي گشت بي خود و بيهوده،
و مرا مي گفتند كه چو آنان باشم ،
كه چو آنها دائم، فكر خوردن باشم،
فكر تأمين معاش ، فكر گشتن باشم،
فكر ثروت باشم، فكر يك زندگي بي جنجال، فكر همسر باشم
كس مرا هيچ نگفت: زندگي ثروت نيست،
زندگي داشتن همسر نيست،
زندگاني كردن فكر خود بودن و غافل ز جهان بودن نيست،
من نفهميدم و كس مرا نيز مرا هيچ نگفت…
اي صد افسوس كه چون عمر گذشت ، معني اش فهميدم…
حال مي پندارم هدف از زيستن اين است رفيق:
من شدم خلق كه با عزمي جزم، پاي از بند هواها گسلم…
گام در راه حقايق بنهم…
با دلي آسوده ، فارغ از شهوت و آز و حسد و كينه و بخل،
مملو از عشق و جوانمردي و زهد…
در ره كشف حقايق كوشم،
شربت جرأت و اميد و شهامت نوشم،
زره جنگ براي بد و ناحق پوشم،
ره حق پويم و حق جويم و بس حق گويم…
آنچه آموخته ام بر دگران نيز نكو آموزم…
شمع راه دگران گردم و با شعله ي خويش،
ره نمايم به همه گر چه سراپا سوزم…
من شدم خلق كه مثمر باشم،
نه چنين زايد و بي جوش و خروش،
عمر بر باد و به حسرت خاموش…
اي صد افسوس كه چون عمر گذشت، معني اش مي فهمم..
كاين سه روز از عمرم به چه ترتيب گذشت…
كودكي بي حاصل، نوجواني باطل، وقت پيري غافل
به زباني ديگر:
كودكي در غفلت، نوجواني شهوت، در كهولت حسرت…