ويژه نامه هفته دفاع مقدس ( شهيد شاهرخ ضرغام ( حر انقلاب اسلامي ايران)
بسم رب الشهدا و الصدیقین
ویژه نامه هفته دفاع مقدس
شهید شاهرخ ضرغام(حر انقلاب اسلامی ایران)
مادر بزرگوار شهید ضرغام، که در مرداد ماه سال 88 دعوت حق را لبیک گفتند.
…گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! …اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم . او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم ،نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر.
شهید ضرغام در یکم دیماه سال27 دیده به جهان گشود و پس از سی و یک سال زندگی پر فراز و نشیب در روزهای اولیه جنگ، در جبهه دشت های شمالی آبادان و در هفدهم آذر سال 59 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
روایت زندگینامه شهید، از تحول روحی و معنویِ شهید ضرغام در جریان حوادث قبل از انقلاب تا انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی حکایت می کند. تحولی که ریشه در مفاهیم و معارف عمیق اسلام دارد و بازگشت به خویشتن و توبه نصوح را برای هر انسانِ طالبِ حقیقت بازگو می کند. در این رابطه در مقدمه کتاب شاهرخ حر انقلاب اسلامی با اشاره به آیات آخر سوره فرقان آمده است: «شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، این ها کسانی هستند که خدا بدی هایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد. داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی می کند».
شهید ضرغام قبل از دوران انقلاب
سخن امام خمینی(ره)، برایش فصل الخطاب و روی سینهاش “فدایت شوم خمینی” خالکوبی کرده بود. ولایت فقیه را به زبان عامیانه خود برای رفقایش توضیح میداد و از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وی وقتی از گذشتهاش حرف میزد، داستان حُر را بازگو میکرد و میگفت: “حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید. من نیز باید جزء اولینها باشم".
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم .
آقا سید( شهید سید مجتبی هاشمی- جانشین جنگ های نامنظم) را دیدم، درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟
بچه ها در کنارش جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد، سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم.
کسی باور نمی کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الان عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود.
سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراق هم می گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
دستگیری سران منافقین در سال 58
دیگر نتوانستم تحمل کنم، گریه امانم نمی داد. نمی دانستم چه کار کنم. بچه های گروه پیشرو هم مثل من بودند. انگار پدر از دست داده بودند. هیچکس نمی توانست جای خالی او را پر کند. شاهرخ خیلی خوب بچه های گروه را مدیریت می کرد و حالا!
دوستم پرسید: چرا پیکرش را نیاوردید؟ گفتم: کسی آنجا نبود. من هم نمی توانستم وزن او را تحمل کنم. عراقی ها هم خیلی نزدیک بودند.
مدتی بعد نیرو های عراقی از دشت های اطراف آبادان عقب نشینی کردند. به همراه یکی از نیرو ها به سمت جاده خاکی رفتیم. من دقیق می دانستم که شاهرخ کجا شهید شده. سریع به آنجا رفتیم.
خاکریز نعل اسبی را پیدا کردم. نفربر سوخته هم سر جایش بود با خوشحالی شروع به جستجو کردیم. اما خبری از پیکر شاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشتیم. تنها چیزی که پیدا شد کاپشن شاهرخ بود. داخل همه چاله ها را گشتیم. حتی آن اطراف را کندیم ولی!
دوستم گفت: شاید اشتباه می کنی، گفتم نه، من مطمئنم. دقیقاً همین جا بود. بعد با دست اشاره کردم و گفتم. آن طرف هم سنگر بعدی بود که یک نفر در آنجا شهید شد. به سراغ آن سنگر رفتیم. پیکر آرپی جی زن شهید، داخل سنگر بود .
پس از کلی جستجو خسته شدیم و در گوشه ای نشستیم . یادش از ذهنم خارج نمی شد.
فراموش نمی کنم یک بار خیلی جدی برای ما صحبت کرد. می گفت: اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست می شه. بعد هم از گذشته ی خودش گفت، از اینکه امام چگونه با قدرت ایمان، فکر امثال او را درست کرده و در نتیجه رفتارشان تغییر کرده.
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم . او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک های سرزمین ایران است.
او مرد میدان عمل بود .او سرباز اسلام بود . او مرید امام بود .شاهرخ مطیع بی چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند.
خاطرات دیگری از شهید ضرغام:
خاطره اول از دوستان شهید
محرم
عاشق امام حسین علیه السلام بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت . این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت . راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل،آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود. هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه علیه السلام در میدان قیام می آمد. بعد هم همراه دسته عزاداری حرکت می کرد .
پیرمرد عالمی به نام سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود. شاهرخ را هم خیلی دوست داشت. در عاشورای سال 57، ساواک به بسیاری از هیئت ها اجازه حرکت نمی داد. اما با صحبت های شاهرخ، دسته هیئت جواد الائمه علیه السلام مجوز گرفت .
صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت. شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می زد.
نمی دانم چرا، اما آن روز حال و هوای شاهرخ با سال های گذشته بسیار متفاوت بود . موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا،مردم به خانه هاشان رفتند . اما حاج آقا در حسینیه ماند و با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم . صحبت های او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی کردیم .
این صحبت ها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولین جرقه های هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبت های حاج آقا و پرسش های ما، حرّ دیگری متولد شد.آن هم سیزده قرن پس از عاشورا! حرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام (ره).
خاطره دوم از برادر شهید
انقلاب
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیری ها همه چیز را به هم ریخته بود . از مشهد که بر گشتیم . شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه های انقلابی آن جا آشنا شده بود. در همه تظاهرات ها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل، قوت قلبی برای دوستانش بود .
البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می دهد.
ارادت شاهرخ به امام تا آن جا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.
خاطره سوم از دوستان شهید
اسیر
آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی میریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. یک دفعه دیدم سر نیزه اش را برداشت و رفت سمت آن ها ،با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن! مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آن ها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت. کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید این ها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آن ها. می گفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد. اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آن ها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت :باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید! شب های بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد. مدتی بعد نیرو های ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد . این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه، از فرماندهی اعلام شد: نیرو های دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت !! ساعت شش صبح و هوا روشن بود . کسی را هم در آن جا ندیدیم . در حین شناسایی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند . شاهرخ گفت من نمی تونم تحمل کنم . میرم دستشویی !! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش .
من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم . یک دفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آید . از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد. می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد. کسی همراهش نبود . از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده . ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود . اگر شاهرخ بیرون بیاید ؟
سرباز عراقی مقابل دستشویی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یک دفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریاد کشید: وایسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه خود را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
سرباز عراقی همین طور ناله و التماس می کرد. می گفت: تو رو خدا منو نخور!! کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم چی داری میگی؟ سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا رو داده بودند. به همه ما و گفته اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد !! برای همین نیروهای ما از این منطقه و از این آقا می ترسند.
خیلی خندیدیم شاهرخ گفت: من این همه دنبالت دویدم و خسته شدم . اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی! سرباز عراقی شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان میمیره. شاهرخ هم پایین آمد. بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم. شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروه های زیر مجموعه فدائیان اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروه های خود اسم انتخاب کنید و به نیرو های خود کارت شناسایی بدهید. شیران درنده، عقابان آتشین، این ها نام گروه های چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدم خوارها!!
سید پرسید :این چه اسمیه؟ شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد.
خاطره چهارم از برادر شهید
یاد گذشته
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم، پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آن ها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم . عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟ خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت: پسر مهین خانمه. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش این جا. ماجرای مهین را می دانستم، برای همین دیگر حرفی نزدم. چند نفری از رفقا آمدند وکنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب، شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم با آرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو می بینید! من یه زمانی آخرای شب می رفتم میدون شوش. جلوی کامیون ها رو می گرفتیم. اون ها رو تهدید می کردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب می گرفتیم. بعد می رفتیم با اون پول ها ولخرجی می کردیم. زندگی ما تو لجن بود اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هر چی پول درآوردم به جای اون پول ها صدقه دادم. بعد حرف از کمیته و روز های اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من انقدر خراب بود که روزهای اول، توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر می کردند که من نفوذی ساواکی ها هستم! همه ساکت بودند و به حرف های شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نماز جماعت. شاهرخ به یکی از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض کن. با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنده زن هم دارید؟ گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای این که مشکلی پیش نیاد برای سنگر آن ها نگهبان گذاشتیم .
کمی جلو تر یک مخزن بزرگ آب بود. بچه ها می گفتند: شاهرخ هر دو روز یک بار اینجا می آید و با لباس زیر آب می رود و غسل شهادت می کند.
خاطره پنجم از دوستان شهید
گروه پیشرو
شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی رفتیم . بیشتر مسئولین گروه ها هم نشسته بودند. سید چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائیان اسلام است. سید قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نیست!
بعد از کمی صحبت اسم گروه به پیشرو تغییر یافت. سید ادامه داد: رفقا، سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید. مولا امیر المومنین علیه السلام سفارش کرده اند که، با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید. اما متأسفانه بعضی از رفقا فراموش می کنند . همه فهمیدند منظور سید کارهای شاهرخه خودش هم خندش گرفت. سید و بقیه بچه ها هم خندیدند .
سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو دیشب چیکار کردی؟! شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا از بچه ها رفته بودیم شناسایی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاهای قدیم شده بودیم. نمی دونید چقدر حال میداد! وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می کنه، من هم سریع پیاده شدم و گفتم: آقا سید، این ها اومده بودند ما رو بکشند، ما فقط ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمی شه.
خاطره ششم از دوستان شهید
بشکه
نیروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پیشروی می کردند. ما هم تا آن جا که توان داشتیم با آن ها مقابله می کردیم. در یکی از شب های آبان ماه، نیرو های دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند. سید هر چقدر تلاش کرد که از ارتش سلاح سنگین دریافت کند نتوانست. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشمن حمله وسیعی را آغاز می کند. نیروهای ما آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود .
شب بود، همه در فکر بودند که چکار باید کرد ناگهان سید گفت: هر چی بشکه خالی تو پالایشگاه داریم، بیارید توی خط می خواهیم یک کار سامورایی انجام بدیم! با تعجب گفتم: بشکه؟ گفت: معطل نکن. سریع برو!
نیمه های شب تعداد زیادی بشکه در بین سنگرهای نزدیک به دشمن توزیع شد. اما هیچ کس نمی دانست چرا!
ما باید جلوی دشمن را می گرفتیم. برای این کار باید خاکریز می زدیم. ساعتی بعد حسین لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاکریز شد. بچه ها هم با وسایل مرتب به بشکه ها می کوبیدند. این صدا ها باعث می شد که صدای لودر به گوش دشمن نرسد هر کس هم که از دور صداها را میشنید یقین می کرد که اینها صدای شلیک است!
دشن فکر کرده بود ما قصد حمله داریم. هم زمان با این کار، بچه ها چند گلوله خمپاره و آر پی جی هم شلیک کردند. چند نفر از بچه های گروه شاهرخ، فانوس روشن را به زیر شکم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند! با این کار دشمن تصور می کرد که نیروهای ما در حال پیشروی هستند. هر چند سید مجتبی از این کار ناراحت شد و گفت: نباید حیوانات را اذیت کرد.
اما در نهایت ناباوری صبح فردا خاکریز بزرگی از کنار جاده تا میدان تیر کشیده شده بود. دشمن گیج شده بود. آن ها نمی دانستند که این خاکریز کی زده شده. تمام سنگرهایی که دشمن برای حمله آماده کرده بود خالی شده بود شاهرخ با نیروهایش برای پاکسازی حرکت کردند. دشمن مهمات زیادی را به جای گذاشته بود .
من به همراه شاهرخ و دو نفر دیگر به سمت سنگرهای دشمن رفتیم . جاده ای خاکی در مقابل ما بود . باید از عرض آن عبور می کردیم. آرام و در سکوت کامل به جاده نزدیک شدیم. جاده از سطح زمین بلند تر بود. یک دفعه دیدم در داخل سنگر آن سوی جاده یک افسر دیدبان عراقی به همراه یک سرباز نشسته اند. افسر عراقی با دوربین، سمت چپ خود را نگاه می کرد. آن ها متوجه حضور ما نبودند. ما رو به روی آن ها این طرف جاده بودیم. شاهرخ به یکباره کارد خود را برداشت! از جا بلند شد. بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فریاد زد، تکون نخور!! و به سمت سنگر دیدبانی دوید، از فریاد او من هم ترسیدم. ولی بلا فاصله به دنبال شاهرخ رفتم. وارد سنگر دشمن شدم، با تعجب دیدم که افسر دیدبان روی زمین افتاده و غش کرده! سرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس می لرزد. بالای سر دیده بان رفتم. افسری حدود چهل سال بود. نبض او نمی زد سکته کرده و در دم مرده بود!
دستان سرباز را بستم. ساعتی بعد دیگر بچه های گروه رسیدند، اسیر را تحویل دادیم.
با بقیه بچه ها برای ادامه پاکسازی حرکت کردیم. ظهر، در کنار جاده بودیم که با وانت ناهار را آوردند یک قابلمه بزرگ برنج بود. قاشق و بشقاب نداشتیم آب برای شستن دستان هم نبود ،با همان وضعیت ناهار خوردیم و بر گشتیم .
خاطره هفتم از دوستان شهید
جایزه
در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلوزیون عراق بود، این خبر ها را هم به سید و فرماندهان می داد. تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه؟ با تععجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه؟
گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون!؟ فرمانده گروه پیشرو؟!
گفت: آره، حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند. گوینده عراق می گفت: این آدم شبیه غول می مونه. اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره، یازده هزار دینار جایزه می گیره.
دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند، حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه .
آن قدر دولا دولا دویدند تا ما قامتمان را راست کنیم.
شادی روح شهدا صلوات.
معاونت فرهنگی مدرسه علمیه شهرستان بهشهر