دعايم مستجاب
دعایم مستجاب شد
خانوم شماره بدم؛ خانوم… برسونمت؛ خانم چند لحظه از وقتتو به ما میدی؛ این ها جملاتی هستند که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید. بیچاره اصلا اهل این حرف ها نبود… این قضیه به شدت آزارش میداد تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگی اش باز گردد. روزی به امزاده ی نزدیک دانشگاه رفت. شاید می خواست از وضعیت آن شهر لعنتی گله کند. دخترک وارد حیاط امامزاده شد. … انگار فقط آمده بود گریه کند. دردش گفتنی نبود. رفت و از روی آویز، چادری برداشت و سر کرد. وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی گفت. انگار… خدایا! کمکم کن.
کنار ضریح خوابش برد.چند ساعت بعد، با صدای زنی بیدار شد. خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی. مردم می خوان زیارت کنن. دخترک سراسیمه بلند شد، یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند. به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شهر شد. اما انگار چیزی شده بود. دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد! انگار محترم شده بوی. نگاه هوس آلودی تعقیبش نمی کرد و احساس امنیت می کرد با خود گفت: مگه میشه این قدر زود دعام مستجاب شده باشه؟! فکر کرد شاید اشتباه می کند. اما این طور نبود یک لحظه به خود آمد دید چادر امامزاده را سر جایش نگذاشته.